علی رسولان



دیوارهای شهر را چنگ میزنی، بی توجه به هر اتفاقی که رقم بخورد! چنگ میزنی، نمی دانی دیوار حرف های انگشتانت را فهمیده است که خبری از آن صدای خِژ خِژ سخت و دردناک نیست یا نه انگشتانت آنقدر نرم و له شده اند که دیگر هیچ حسی ندارند. 

برای اینکه بفهمی دور و برت چه می گذرد، دست هایت را به سمت صورتت می آوری، انگشتانت را در شدیدترین حالت ممکن روی صورتت می کشی، حس می کنی یک جای کار می لنگد، دست هایی که تا همین چند لحظه ی پیش هیچ حسی نداشتند! چنان صورتت را خراشیده است که تمام وجودت بوی خون گرفته است. حالا تو با این صورت خراشیده و آن دست های زخمت زخم دار، نخراشیده تر از هر وقت دیگر شده بودی. 

تو که نمی دانستی چرا در چنین وضعیتی قرار گرفته ای، از روی یک عادت لجباز! یا غرور لجبازتر! به سمت دیوار برمی گردی، با همان لهیدگی مشمئزکننده و سیمای حال بهم زن! شروع می کنی به چنگ زدن. محکم تر و خشمگین تر از همیشه، ناخنت را در شکم دیوار فرو می بری، از روی حرص دل و روده ی دیوار را بیرون می ریزی، با پایت روی بدنش می کوبی و زیر لب زمزمه می کنی "تا تو باشی لج من را در نیاوری" اگر از آن اول همراه بودی و یک خژ ساده می گفتی الان زیر دست و پایم نیفتاده بودی، من هم نخراشیده ی مشمئزکننده نشده بودم.

اتفاق ناخوشایندی افتاد، دست هایت را به جرم تخریب چهره ی شهر بریدند، اما تو! تویی که به لجبازی عادت کرده ای، تویی که غرورت لجبازتر است! هنوزم که هنوز است، چنگ میزنی! دیوارها تو را عصبانی می کنند.


زمین می چرخد! زندگی می چرخد! و تو قدم برمیداری. روز به روز بزرگ و بزرگتر و شاید کوچک و کوچکتر می شوی! به آینه که نگاه می کنی وجه اول صادق است و به خود که می نگری وجه دوم صادق تر! 

وای که چقدر دلم گریه می خواهد با شدیدترین وجه ممکن! اینجا راحت می نویسم، چون کسی حوصله ی خواندنش را ندارد، کسی منتظر نیست برای خواندن. اگر بخواند هم که. 

آه که چقدر تو قشنگ می خوانی دختر، تویی که اصلا نمی دانم چه می گویی، ولی بغض و حست را می فهمم! می نالی، قشنگ و جذاب، سوک تر از هر سوزنده ای که می سوزاند. 

خخخخخخ، میان این گریه ی مداوم یاد تازه عروس آذری زبانی افتادم که بعد از یکی از همان برگشتن های خاطره انگیز از مشهد با همسرش در قطار رو به روی من نشسته بودند و چقدر لحن صدایش گوش نواز و آرامشبخش و روح بخش بود. معنی حرف های او را هم نمی فهمیدم که چه می گوید، فقط می دانستم که روح نوازترین جملات موجود در جهان را نثار همسر ترگل و ورگلش می کند، حتی یادم می آید نحوه ی درست تا کردن کت را با مهربانه ترین وجه ممکن به او آموزش داد، و من ذوق مرگانه نگاه می کردم، اما نه آنقدر واضح یا مشمئزه کننده که متوجه شوند یا مثلا دعوایمان شود. 

از این یادآوری ها به که پناه ببرم؟ می دانی، حس می کنم سال هاست بی مهری را روی دوشم به اینور و آنور می کشم! نه اینکه من فقط و فقط محمولش باشم ها نه! گاهی دقیقا موضوعش بوده ام! کاش بفهمی چه می گویم! 

کاش بدانی که من هر وقت خواستم نوشتنم را به رخ دیگران بکشم و از نثرم در مقابل نظمم دفاع کنم اثر تکه تکه ی اشتیاق را کپی پیست می کردم، من تمام روزهای پر نقص زندگی ام را با تو تکمیل کردم و حالا! گیر افتاده ام در یک تزاحم! 

نمی دانم به پر و بالی که در آورده ام توجه کنم یا حس و حالی که شکسته ام. هیچ وقت مثل آدمیزاد حرف نزدم، نه حرف زدم نه عمل کردم! خوب که فکر می کنم می بینم من اصلا آدم نبودم که رفتارم به آدم ها رفته باشد. 

البته بگویم ها! تو هم کم پرپرم نکردی، می دانی مشکل کجاست، دقیقا آنجایی که من پر پر شدنم را حس نکردم، هر بار که از تمام هستی ام و وجودم جز پری باقی نمانده بود، هر طوری که بود و نبود خودم را به موهای پریشان شده ات متصل می کردم! آنقدر آنجا منتظر می شدم تا سیمرغ وجودم لا به لای موهای تو شعله ور شود، و آنقدر این مردن و زنده شدن برایم لذت بخش بود که حس می کنم سال های سال در یک هوای شیرین در مستدام ترین وجه متصوره نفس کشیده ام. 

ای خیال انگیزترین! رویایی ترین الهام، ای سوره ی بدون پایان! می دانی من بدون بسم الله شروع به خواندن آیاتت کردم و آنقدر محو سجع شگفت انگیزت شدم که بعد مکان و گذر زمان،  این دو اصل ناگسستی جهان مادی را فراموش کردم. گویی که ما جهانی ساخته بودیم با وعایی که تحمل ظرف آن از ظرفیت خودمان هم خارج شده بود! نمی دانم می دانی چه می گویم یا نه ولی سوره ای که بسم الله نداشته باشد صدق الله هم نخواهد داشت. 

اصلا قاعده ی هستی همین است، گاهی از خبر مرگ شیرین می میری ، گاهی پایین پای لیلی! اصلا منظورم این نیست که من هم مسلک فرهاد بوده ام یا لیلی، نه! ولی شبیه این معرکه یا جدال هم که باشی، پایانش مرگ است یا در ظاهر یا در باطن! 

قسم به اخم، قسم به گلایه! قسم به انتظار! قسم به رفتارهای ناپسند در حریم نور! قسم به شب، قسم به ظلمت! قسم به تمام وجودهایی که بالذات خیر محض اند و بالعرض شر محض! حالم را نمی فهمد جز ماه! آن هم فقط اول ماه و آخر ماه. و من عاشق این هستم که هر شب ساعت ها به آسمان خیره شوم برای رسیدن به لحظه ای درد مشترک. 


توجه کردین وقتی چلوکباب میذارن جلوتون، لقمه های اولش رو همچین با یه ولع خاصی می خورین، کلی هم براتون لذت بخشه، حتی این اصلا ربطی نداره که شما سیر باشین یا گرسنه! به طور کلی چلوکباب لقمه های اولش فوق العاده خوشمزه است، اما کم کم که به آخراش میرسین، اون طعم اولیه از دست میره، حتی برای بعضی ها که هم چین لاغرو هستن اون آخراش خوردنشم سخت میشه و با زور می خورن که تموم بشه! والاااع با این حال چه اولش و چه آخرش، شما با چلوکباب طرف هستین! یک طعم مشترک، خاص و دوست داشتنی!

به نظرم  تو خیلی از رابطه ها هم این حس وجود داره، نمیشه انتظار داشت افراد نسبت به هم همیشه اون حس روز اول رو داشته باشن، خب اولش همه ولعناک برخورد می کنن، و کم کم به مرور زمان این حس فروکش می کنه! خب چه می دونم به نظرم تمام این رفتار طبیعی هستش! دغدغه ی عمومیت دادن بهش رو ندارم، قائل به استثنا هم هستم حتی، اما به طور کلی اینجوریاست دیگه رابطه ها! نیست؟ دقیقا ایرادی هم بهش نیست انصافا! همین که شما تو یه رابطه ی از هر جنسی و با هر سبکی همیشه برای طرف مقابلتون چلوکباب باشین جای شکر داره اساسی! مثلا برای من قیمه شدن برای طرف مقابلم خیلی حس بدی بهم میده! دوست دارم همیشه چلوکباب باشم حالا با ولع خورده بشم یا اجبار فرق زیااادی نداره. 


قبل از هر چیز باید بگم که از فرهنگ خودمون اندازه ی سالیان بسیار دور و درازی دوریم! واقعا با داشتن چنین منابع غنی و پرباری چه از لحاظ هنری و چه از لحاظ اخلاقی و اجتماعی، چرا اینقدر پیش پا افتاده و سطحی هستیم تو این روزگار قابل بررسی هستش شدید!
خسرو و شیرین سروده ی نظامی چیزی حدود هشتصد سال پیش نوشته شده! هشتصد سال! واقعا حیرت آور، تصویرسازی های بکر و فوق العاده. می تونم قاطعانه بگم که هنوز هم تو خیلی از فیلم ها استفاده نشده، یه جورایی خیلی از صحنه هاش کپی پرداری شده و به خورد ملت ها داده شده، یکی از همین صحنه ها، اون موقعی هستش که شیرین از پیش مهین بانو فرار می کنه و به سمت مداین میره به شوق دیدن خسرو و خسرو هم از دربار پدرش هرمز رانده شده و این دوتا همدیگه رو درحالی که شیرین درحال شستن بدنش تو یه چشمه است می بینن، خب این از اون تصویرهایی هستش که تو خیلی از فیلم ها تکرار شده. خب خیلی هاشم مثل جایگزین کردن هایی که شکر انجام میده و کنیزهاش رو روونه ی تخت می کنه و که با خسرو هم همین کارو کرد! یه جورایی خیلی بکر و دست نخورده است.
البته تر که من می دونم واقعا چه جوری میشه که نظامی این مطالب رو می نویسه تو داستانش، کمی بخوایم نسبت به مقتضیات زمانه حرف بزنیم و جامع نگاه کنیم، تو دوره زمونه ای که تمام هنر تو نوشتن خلاصه می شد، و خبری از سینما و فیلم سازی نبود، یه جورایی شعر و نوشتن یکه تاز تمامی عرصه ها بوده، خب خیلی از بیت ها، فضاسازی ها، اصلا مطابقت با اون چیزی که جا افتاده برای ما نداره، منظورم تو فیلم سازی هستش! و صد در صد که اگه نظامی الان می خواست همین اشعار رو بنویسه به طور قطع نمی تونست مجوز نشر بگیره، چه برسه که کسی بخواد فیلم این داستان پر از شگفتی رو بسازه! اینجا لازم هستش که این نکته رو یادآوری کنم جهت امانتداری و عدم اجحاف در حق نظامی و اونم اینه که دقیقا در بدترین حالت از تصویرسازی ها از لحاظ جنسی! می تونم بگم که یک نکته ی بارز اخلاقی مثل پتک تو سر مخاطب می خوره! و چه بسا ابیات پر از حکمت و آموزنده پشت سر هم میااد! و اینم بگم که شروع خسرو و شیرین با حمد و ثنای پرورگار و پایانش نعت حضرت محمد و صحبت از معراج! و این نشون میده که نظامی یک هدف گزاری دقیق انجام داده و اینکه صرف محدود در کردن هنر در یک چارچوب خاص نه تنها نمی تونه کمک کننده باشه بلکه می تونه مضر باشه و از خلق آثار باشکوه جلوگیری کنه
جالب بدونید که خسرو توسط پسرش شیرویه که پسر مشترک بین خسرو و مریم دختر شاه روم بود، کشته میشه! و نظامی در پایان داستان یکی از علل بدبختی ها خسرو که به طور ضمنی همون خسرو پرویز هستش رو پاره کردن نامه ی رسولی می دونه که فرستاده ی خدا بوده، این عمل زشت رو هم به غرور پادشاهی خسرو که از صفات رذیله هستش برمی گردونه!

جالبترین موضوع در ارتباط با عشق خسرو و شیرین! اصرار شیرین به انجام عمل شویی بعد از ازدواج و اینکه عمل خارج از این حالت رو خلاف عفت و مایه ی آبروریزی خودش می دونه! اینجاست که هنر نظامی در پرورش دادن این موضوع به خوبی مشاهده میشه، اینکه شما با خوندن خسرو و شیرین علاقه مند می شید به جای داشتن رابطه های مختلف با افراد مختلف، یک رابطه ی باثبات و شیرین رو تجربه کنید. البته خیلی سوالات درباره ی عشق خسرو به شیرین، با توجه به تعدد ازدواج و رابطه هایی که داشته پیش میاد و خب نظامی در یک فصل مجزا و گفت و گوی یا بگیم مناظره بین شیرین و خسرو بهشون می پردازه، حالا اینکه این جواب ها چقدر قانع کننده باشه از یک مخاطب تا مخاطبی دیگری می تونه متفاوت باشه.

یکی از نکات دیگه ای که برای خودم جالب بود و حتما برای شما هم جالب هستش اینه که معمولا شیرین با فرهاد میاد در رابطه با عشق! این در صورتی که شیرین به طور دقیق توجه خاصی به فرهاد نداشته، چون شیرین عاشق خسرو بود و عشق دیگه ای به چشمش نمی یومد! و فرهاد بود که عاشق شیرین بود و از هجر این عشق هم سوخت و البته تر که کلا از چهارصد صفحه شعر ، فقط ده صفحه اش مربوط به عشق فرهاد هستش ولی اونقدر این عشق گیرا و مجذوب کننده است که تاثیری چنان شگرف روی ادبیات ایران گذاشته! و نکته ی امروزیشم اینه که دخترا واقعا عاشق کی میشن عایا؟ اینکه شما عاشق خسرو ای بشی که از لحاظ مال و منال و چهره واقعا جذابیت داره، و در حالی که بارها ازدواج کرده و رابطه داشته باز هم نتونی از عشق ورزیدن بهش دست بکشی؟ و معشوقی چنان فرهاد رو نادیده بگیری در حدی که فقط با شنیدن خبر مرگ معشوقه اش خودکشی می کنه و زندگی کردن بعد از معشوقه اش رو تحمل نمی کنه! دقیقا می تونیم نهایت عشق و بی منطقی فرهاد رو همین جا ببینیم که حتی فرصت بررسی صحت با کذب بودن خبر رو هم به خودش نمیده! معنای حقیقی عشق دقیقا همینه! و تصریح و شاهد مثال حرف من همون م ندیمه های خسرو هست که می خواستن با این خبر فقط وقت کُشی کنن تا تو مسیر کوه کندن فرهاد اخلال ایجاد بشه! حتی تصور مردن فرهاد هم به ذهنشون نرسیده بود.

به طور دقیق آسیب هایی که شیرین از عشق خسرو دید و آسیب هایی که خسرو از عشق به شیرین، برمی گرده به نگاه مادی هر دو نفر به همدیگه! عشقی که صرفا به صورت جسمانی شکل گرفته! وصف های شاپور از شیرین برای خسرو و نقاشی کردن چهره ی خسرو برای شیرین توسط شاپور!

انتخاب دو اسم شیرین و شکر هم برای خودم خیلی جالب بود، انگار نظامی دقیقا قائل به همین مراتب مختلف عشق هستش، شیرین یک حالت معنوی و یه طعم هستش که وقتی منسوب به چیزی بشه میشه شیرینی و در این انتساب شکر هم زیرمجموعه ی شیرینی هستش و از لحاظ مرتبه پایین تر از شیرین قرار می گیره و خسرو دقیقا به شکر دل می بنده و خودش رو درگیر این عشق سطحی می کنه!

اگه بخوام بنویسم از گوشه ی گوشه ی این مثنوی میشه حرف زد و نوشت و سیر هم نشد! و هر قدر هم می نویسی بیشتر تاسف می خوری که کجا بودیم از لحاظ فرهنگی و هنرمندامون چه کسانی بودن و این روزها اطلاق هنرمند به کی میشه و دچار چه تنزل وحشتناکی از لحاظ اعتبار هنری شدیم! کتابی که هنوز هم بعد از هشتصد سال انسان مدرن رو به وجد میاره در مقابل آثاری که متعلق به امروز ولی حتی برای یک خط هم ارزش حرف زدن ندارن.


در ناکجای زمین هستم در حال تورق گذشته، استفراغ حال و هضم آینده، دقیقا آنجایی که هیچ هیچ است و همه همه. چند روزی می شود که تهوع دارم، آنقدر عق زده ام که چشم هایم از کاسه درآمده اند وَ آنقدر سرم در کاسه ی توالت بوده که چشم هایم را گه برداشته است.
گاهی دلم می خواهد به جای آمدن روی تخت و جنازه وار کپیدن تا فرارسیدن تهوع بعدی، همانجا کف دستشویی لش کنم، و تنم را با سرامیک هایی عجین کنم که عمریست هم نشین حال به هم زننده ترین رویداد جهانند! دوس دارم همانجا پهن شوم و گوشم را بچسبانم به تن نمدارشان، شاید بتوانم بشنوم که چه می گویند به هم، شاید هم دلشان رحم آمد و راز شیوه ی تحمل کردن این جهان بو دار را به من گفتند! خدا را چه دیدی، که اگر بخواهد و اراده کند در بدترین شرایط بهترین اتفاقی که به عقل جن هم نمی رسد را برایت رقم می زند، شاید همه ی این بدبختی ها آمده باشند تا تو به راز تحمل این گندیدگی پی ببری.


فردوسی متولد ۳۲۹ ه.ق در طوس، دارم فکر می کنم چی بنویسم ازش، که قدر و منزلتش رو بتونم بیان کنم، شاید هیچ عنوان یا جمله ای بهتر از این نباشه که بهش بگیم: شاعر
یه جوری بار این واژه رو سنگین کرده که خیلی سخت میشه به دیگران این لقب رو داد. فردوسی واقعا شاعر هستش، واقعا هنرمنده و واقعا زنده است. واژه به واژه، مصرع به مصرع و بیت به بیت جوری شما رو مسحور نوشته و فکر خودش می کنه که اصلا حس کسالت باری از خوندن بهتون دست نمیده، این واضحه که خوندن نظم(شعر) به مراتب ذهن رو بیشتر از خوندن نثر(متن) خسته و درگیر می کنه، خودم بارها موقع خوندن کتاباهای مختلف این رو تجربه کردم، اما با قاطعیت می تونم بهتون بگم که فردوسی تو جذب مخاطب و نگه داشتن پای کتابش هزاران پله فراتر از هر نویسنده ی دیگه ای قرار داره." از خارجیش بگیر تا داخلی، از قدیم تا معاصر" داستان هایی پر از جادو، پر از علامت سوال، پر از شگفتی، پر از خیال، از تغییر شکل شاه‌آفریدون از انسان به اژدها بگیرید تا زندگی زال کنار سیمرغ، آتش زدن پر سیمرغ و ظاهر شدنش موقع زایمان رستم توسط رداوه و اون تولد خاص و با جراحی به دنیا اومدن رستم، تا بیرون اومدن مار از شونه های ضحاک، یا داستان های عاشقانه ای که هر لحظه و هر زمانی ممکنه رخ بده، زیباش مثل دل بستن زال به روداوه یا  زشتش مثل دل بستن سوداوه به سیاوش! البته که فردوسی شما رو تو هر داستانی شگفت زده می کنه بابت این ازدواج ها و رابطه های آشکار و پنهانی که شکل می گیره، مثل کاری که تهمینه دختر شاه سمنگان با رستم کرد. یا حتی دعوای طوس و گیو سر دختری که پیدا کرده بودن و از قضا دختر شاه کرسیوز بود و از قضا تر که برای رفع دعوا دختر رو بردن پیش کیکاوس و اونم گفت دختر مه رو برای مه تران مناسب تر! و اینجوری شد که سیاوش به دنیا اومد والااع. مثل این خوشمزگی ها و دل بردنا تو شاهنامه هست و هست تا دلتون بخواد فقط باید وقت بذارین و بخونین و لذت ببرین

البته که شاهنامه همه اش می و ساز و آواز و رقص و ازدواج نیست، می تونم بگم بخش های غمناک شاهنامه خیلی بیشتر شما رو راغب می کنه تا کتاب رو نبندین،خودم همیشه تصورم این بود که داستان رستم و سهراب و کشته شدن پسر به دست پدر غمناک ترین اتفاق شاهنامه است ولی وقتی شروع می کنین به خوندن، فردوسی اولین ضربه رو با کشته شدن ایرج توسط برادراش سلم و تور به قلبتون میزنه که خب خیلی دردناکم هست ولی نه به قدر زجری که سیاوش از روزگار کشید و شما رو با توجه به نهایت خوش اخلاقی و خوش برخوردیش وادار به درد کشیدن می کنه ، حداقل به من این حس دست داد چون بی پناهی رو به تمامه میشه تو این شخصیت درک کرد، کسی که تمام وجودش هنر و داد و فرّهیه ولی سهمی از خوشی های روزگار نداره، حتی اونقدر دنیا براش بد می خواد که نمی تونه از توانایی هاش برای بهبود اوضاع جهان و مردم استفاده کنه، تهشم که به بدترین شکل ممکن کشته میشه.
جلوه ی دیگه ی شاهنامه پند ها و اندرزهاشه که بی نظیره، به طوری که بعد از خوندن هزار بیت شعر، داستان و خیال، یه تک بیت سراسر حکمت جلوی چشمتون قرار میده، و اون تک بیت چنان با گوشت و خونتون عجین میشه که قابل وصف نیست، یه جورایی باید فارغ از تمام مطالبی که راجع به فردوسی نوشتم، برای این قسمت از هنر نمائیش یه امتیاز ویژه قائل شد.

من اگه سخت گیر باشم که نیستم می گفتم خوندن شاهنامه فریضه است برای هر کسی که ادعای ایرانی بودن داره! به نظرم یکی از دلایل پسرفت هر روزمره ی تو بسیاری از امور، دور موندنمون از جهان پر از دلاوری ها و سختکوشی هایی که نه بهمون گفتن و نه خودمون همت کردیم که بخونیمش، وقتی شاهنامه رو بخونین تازه معنی میهن " ایران" رو متوجه می شین، و حتما براتون معنی شاه خوب و بد به طور کامل جا میفته! اونوقت همونقدر که با ظرایف هنرمندی آشنا میشین و به هر کسی نمیگین هنرمند، با ظرافت ها و مختصات شاهیّت و شاهی هم آشنا میشین و به هر کسی شاه نمیگین!

شاهنامه که بخونین تازه متوجه میشین م کردن با آدمای کار درست چه نقشی می تونه تو شکست یا پیروزی شما داشته باشه، و متوجه میشین جهل و کم خردی و تعصب و قلدری و حرف گوش ندادن و زورگویی چطوری می تونه دودمان یه ملت و کشور و لشکر رو به باد بده، مثل تمام خیره سری هایه مثلا شاهی به نام کیکاوس و مثلا پهلوانی به نام طوس.


یکم= یه مادر تنها "پیرطور" با دوتا بچه یه دختر یه پسر، دختر درگیر یه عشق ناکام و پر از فریب و نیرنگ، پسر درگیر یه عشق که از دوران دانشجویی روی دوشش سنگینی می کنه
دوم= یه پدر تنها "پیرطورتر" با دو تا بچه، یه دختر و یه پسر، پسری که چهل سالشه و هنوز ازدواج نکرده و درگیر یه عشق قدیمی و دختری که حامله است و کلا روی تخت خونه اش دیده شده تو دوران حاملگی " احتمالا دستشویی اشم همونجا روی تخت انجام میده :) " خارج از شوخی، حامله اس و به چشم غیرخواستارانه :)))) ترگل ورگلم هست بعد از فارغ شدن یه نظر دوربین تلویزیون شوهرشو نشون میده که اگه نمی گفتن شوهرشه به جای پدرش اشتباه گرفته می شد والااع

سوم=یه زن و شوهر "میانسال" که ای روابط خوبی با هم دارن تا اونجا که سر میز شام مادر خانواده، پدر خانواده رو نمی دونم از روی تحکم یا احترام با ضمیرجمع صدا میزنه، این زن و شوهر هم دوتا بچه دارن یه دختر یه پسر، که دختر " معشوقه ی دوران دانشجوئیه ی پسرِ مادرِ پیرطوره • چه سخت شد :))) همون پسر خانواده یکم • " تو جوونیش اشتباهی عاشق شده که ثمره اشم شده یه ازدواج ناکام که منجرتر شده به یه طلاق غیرمدخوله! و پسر خانواده که تو این جمع درهم و برهم شاهکار کرده و ازدواج کرده ولی با این حال تو مخی ترین روزگار رو تو بین این جماعت رومخی داره سپری می کنه، چون زنش به واقع روز و شب رو مخ این پسره بیچاره است و این پسر بیچاره هم اصلا به زنش محل سگم نمیده انصافا، حتی بگو یه م ساده ، و دقیقا شده مصداق این قاعده ی نمی دونم چندم انیشتین که هر عملی عکس العملی دارد :)))

چهارم: یه مادر تنها "میانسال" که سه تا بچه داره، من اینجوری فهمیدم که دوتا پسر و یه دختر، شایدم دوتا دختر و یه پسر، که به هر حال هر کدومش باشه دوتاشون رفتن خارج و به شدت نیاز مالی دارن و یه پسر دقیقا پشنگ " آقا من قبلا فکر می کردم پشنگ فحشه جدیدا فهمیدم پشنگ پادشاه تورانی بوده که خیلی هم قدر بوده فقط چون پشنگ بوده به هیچ جا نرسیده :))))) " که این پسر پشنگ دقیقا شوهر دختر خانواده ی سومه که طلاق غیرمدخوله گرفته و شدیدا دنبال اینه که دوباره با دختره ازدواج کنه، و اگه بپرسین چرا؟ جوابش اینه که دختره رو اذیت کنه بابت تحقیری که قبلا تو روابطش با این دختر دچارش شده نکته ی داخل پرانتزش اینه که خانواده ی سوم بسیار ثروتمند می باشند، این پسر قبلا بی پول بوده و الان پولدار شده

پنجم: دختری که ازدواج نکرده و سنش دور بر همون پسر چهل ساله ی خانواده ی دومه که با همین آقا تو جوونی سر و سری داشتن. البته که ایشونم ازدواج نکردن و رفتن دنبال آمال و آرزوهای شغلیشون

اینارو گفتم که بگم اسم این سریال: #دل_دار می باشد ولی به نظر من اسمشو بذارن #دل_ندار خیلی بیشتر بهش میاد، چون هیچ عشق عمیق دو طرفه ای این وسط، حداقل من مشاهده نکردم، شما دیدین به منم بگین که منم در جریان قرار بگیرم والاااع، این از روابط غیرمزدوج های جوان داستان
از اونطرف تنها زوج مزدوج و جوان داستان زندگی بسیار نکبت باری دارن! یعنی زن خانواده سر پولی که داده به شوهرش، چنان افتاده به جونه شوهره که نگو و نپرس، تا اونجا که مهریه اش رو گذاشته اجرا! "این به کنار اصلا حرف زدن بلد نیستن. هیچ کدوم از طرفین نه آقا و نه خانوم دقیقا مثل دوتا غریبه"
از اونطرف تر شما هیچ زن و شوهر با سابقه ای نمی بینین تو سریال، دوتا زن تنهای پیر و یه مرد تنهای پیر! که به طور واضح داره نشون میده تهش تنهائیه ها! حواست باشه

نمی دونم چی چی نوشت ۱:
اگه تم و موضوع داستان و چالش هایی که بین این افراد دل ندار :)))) برآیند آماری جامعه است که صد واویلا! اگه هم نیست که خب چه کاریه این همه هزینه می کنین، خیلی صاف و ساده بگین ملت ازدواج نکن. والاااع ترااااات شدیدترش

نمی دونم چی چی نوشت ۲:
من این سریال مقوا رو هر شب می بینم! و خیلی شدید دلم برای جک و رزه تایتانیک تنگ میشه و می سوزه که اگه اینا دل دارن اون دو بزرگوار چی بودن :)))))))))))


فردوسی متولد ۳۲۹ ه.ق در طوس، دارم فکر می کنم چی بنویسم ازش، که قدر و منزلتش رو بتونم بیان کنم، شاید هیچ عنوان یا جمله ای بهتر از این نباشه که بهش بگیم: شاعر
یه جوری بار این واژه رو سنگین کرده که خیلی سخت میشه به دیگران این لقب رو داد. فردوسی واقعا شاعر هستش، واقعا هنرمنده و واقعا زنده است. واژه به واژه، مصرع به مصرع و بیت به بیت جوری شما رو مسحور نوشته و فکر خودش می کنه که اصلا حس کسالت باری از خوندن بهتون دست نمیده، این واضحه که خوندن نظم(شعر) به مراتب ذهن رو بیشتر از خوندن نثر(متن) خسته و درگیر می کنه، خودم بارها موقع خوندن کتاباهای مختلف این رو تجربه کردم، اما با قاطعیت می تونم بهتون بگم که فردوسی تو جذب مخاطب و نگه داشتن پای کتابش هزاران پله فراتر از هر نویسنده ی دیگه ای قرار داره." از خارجیش بگیر تا داخلی، از قدیم تا معاصر" داستان هایی پر از جادو، پر از علامت سوال، پر از شگفتی، پر از خیال، از تغییر شکل شاه‌آفریدون از انسان به اژدها بگیرید تا زندگی زال کنار سیمرغ، آتش زدن پر سیمرغ و ظاهر شدنش موقع زایمان رستم توسط رداوه و اون تولد خاص و با جراحی به دنیا اومدن رستم، تا بیرون اومدن مار از شونه های ضحاک، یا داستان های عاشقانه ای که هر لحظه و هر زمانی ممکنه رخ بده، زیباش مثل دل بستن زال به روداوه یا  زشتش مثل دل بستن سوداوه به سیاوش! البته که فردوسی شما رو تو هر داستانی شگفت زده می کنه بابت این ازدواج ها و رابطه های آشکار و پنهانی که شکل می گیره، مثل کاری که تهمینه دختر شاه سمنگان با رستم کرد. یا حتی دعوای طوس و گیو سر دختری که پیدا کرده بودن و از قضا دختر شاه کرسیوز بود و از قضا تر که برای رفع دعوا دختر رو بردن پیش کیکاوس و اونم گفت دختر مه رو برای مه تران مناسب تر! و اینجوری شد که سیاوش به دنیا اومد والااع. مثل این خوشمزگی ها و دل بردنا تو شاهنامه هست و هست تا دلتون بخواد فقط باید وقت بذارین و بخونین و لذت ببرین

البته که شاهنامه همه اش می و ساز و آواز و رقص و ازدواج نیست، می تونم بگم بخش های غمناک شاهنامه خیلی بیشتر شما رو راغب می کنه تا کتاب رو نبندین،خودم همیشه تصورم این بود که داستان رستم و سهراب و کشته شدن پسر به دست پدر غمناک ترین اتفاق شاهنامه است ولی وقتی شروع می کنین به خوندن، فردوسی اولین ضربه رو با کشته شدن ایرج توسط برادراش سلم و تور به قلبتون میزنه که خب خیلی دردناکم هست ولی نه به قدر زجری که سیاوش از روزگار کشید و شما رو با توجه به نهایت خوش اخلاقی و خوش برخوردیش وادار به درد کشیدن می کنه ، حداقل به من این حس دست داد چون بی پناهی رو به تمامه میشه تو این شخصیت درک کرد، کسی که تمام وجودش هنر و داد و فرّهیه ولی سهمی از خوشی های روزگار نداره، حتی اونقدر دنیا براش بد می خواد که نمی تونه از توانایی هاش برای بهبود اوضاع جهان و مردم استفاده کنه، تهشم که به بدترین شکل ممکن کشته میشه.
جلوه ی دیگه ی شاهنامه پند ها و اندرزهاشه که بی نظیره، به طوری که بعد از خوندن هزار بیت شعر، داستان و خیال، یه تک بیت سراسر حکمت جلوی چشمتون قرار میده، و اون تک بیت چنان با گوشت و خونتون عجین میشه که قابل وصف نیست، یه جورایی باید فارغ از تمام مطالبی که راجع به فردوسی نوشتم، برای این قسمت از هنر نمائیش یه امتیاز ویژه قائل شد.

من اگه سخت گیر باشم که نیستم می گفتم خوندن شاهنامه فریضه است برای هر کسی که ادعای ایرانی بودن داره! به نظرم یکی از دلایل پسرفت هر روزمره ی تو بسیاری از امور، دور موندنمون از جهان پر از دلاوری ها و سختکوشی هایی که نه بهمون گفتن و نه خودمون همت کردیم که بخونیمش، وقتی شاهنامه رو بخونین تازه معنی میهن " ایران" رو متوجه می شین، و حتما براتون معنی شاه خوب و بد به طور کامل جا میفته! اونوقت همونقدر که با ظرایف هنرمندی آشنا میشین و به هر کسی نمیگین هنرمند، با ظرافت ها و مختصات شاهیّت و شاهی هم آشنا میشین و به هر کسی شاه نمیگین!

شاهنامه که بخونین تازه متوجه میشین م کردن با آدمای کار درست چه نقشی می تونه تو شکست یا پیروزی شما داشته باشه، و متوجه میشین جهل و کم خردی و تعصب و قلدری و حرف گوش ندادن و زورگویی چطوری می تونه دودمان یه ملت و کشور و لشکر رو به باد بده، مثل تمام خیره سری هایه مثلا شاهی به نام کیکاوس و مثلا پهلوانی به نام طوس.

بعدا نوشت به تاریخ ۲۹ اردیبهشت 

از دو روز پیش که شاهنامه رنگ و بوی دینی به خودش گرفته و از اون حالت اسطوره ای و افسانه ای رستم و افراسیابی در اومده، ذهنم دوباره درگیر این چالش های مذهبی شده، و خب برای منی که از فلسفه فراری ام و حالم رو بهم میزنه اقوال مختلف و افکار متفاوتش و عدم ثباتش حتی روی یه موضوع ساده!  و به همین خاطر اومدم سراغ شعر  و ادبیات و واقعا برام جنبه ی تفننی داره و دنبال آرامش هستم تو دنیای خیال و توهم، این مباحث تعقلی و تذکری یه جورایی بسیار چندش آور و کلافه کننده و به مراتب خسته کننده است.
به هر حال انگار راه گریزی ازش نیست و عجیب تر اینکه از وقتی که پیروز یزدگرد شاه ایران از خوشنواز‌ فرمانده تورانی شکست خورد و خیلی هم جالبه که بدونید فردوسی بارها از زبان خوشنواز حمد و سپاس یزدان رو میگه و به پیروز تاکید می کنه که از راه درست دور نشو و سرانجامم که گوشش به این حرفا بدهکار نیست و تو جنگ کشته میشه و کلی از فرماندهان و جنگاوران ایرانی مثل قباد اسیر میشن که بعدها بلاش به سپاهی رو به فرماندهی سوفرای به جنگ خوشنواز می فرسته، که اینبار دیگه خبری از یزدان تو زبان یا شعرهای مربوط به تورانی ها نیست و شکست سنگینی هم می خورن و  اسرای در بند آزاد میشن که همین قباد که اسیر شده بود بعدها پادشاه ایران میشه و جالبه که بدونید سوفرای ناجی خودش رو می کشه! "عین این اشتباه رو کی کاوس نسبت به رستم انجام داده بود" این رفت و برگشت های تاریخی بسیار قابل تامله! نباید ساده از کنارش گذشت. شکست ها، پیروزی ها و یا حتی صلح هایی که صورت می گیره و عهدهایی که بسته میشه.
تا وقتی که روابط بین انسانی هستش حرفی پیش نمیاد منتهی از جایی که حرف و حدیث سمت خدا میره، تازه چالش فکری شروع میشه، نمونه اش درگیری بین قباد پادشاه و پسرش کسری "نوشین روان" سر مسائل مذهبی که خب به کشتار داخلی رو هم به اسفناک ترین وجه ممکن در بر داره، حالا همین کسری وقتی به پادشاهی می رسه عادل ترین پادشاه تاریخ نام می گیره، شما اون کشت و کشتار وطنی رو در نظر بگیر و این عدالت رو هم باهاش بسنج! البته که نوع تفکر و عملکردش نسبت به مردم واقعا قابل ستایشه، و عدالت رو به نحو مطلوبی در سراسر قلمرو ایران حاکم می کنه و به شدت هم روی دین زردهشتی پافشاری می کنه، به دلیل همین پافشاری در اواخر پادشاهی قباد با همراه و هم نظر کردن پدرش قباد یه بار مزدک رو از جلوی راهش برمیداره و محو و نابود می کنه و یه بار هم در اواخر پادشاهیش با پسری که باید جانشینش بشه و حالا به دین مادر ترسایی خودش گرائیده دچار جنگ و جدال میشه! "همین جا باید اشاره کنم که هر وقت ازدواج پادشاهان ایرانی از اصالت برخوردار نبود این چالش های حکومتی به وجود اومده، اینجا هم ثمره ی  ازدواج قباد با یه دختر دهقان به صرف زیبائیش - البته پدر دختر میگه ما نسلمون به آفریدون میرسه و این نژاد از اامات رسیدن به پادشاهی و فرّهی هستش-  میشه کسری و ثمره ی ازدواج کسری یا همون نوشین روان با یه دختر مسیحی میشه نوش زاد" 
ازدواج اول منجر به قتل جمعی بر سر مذهب و ازدواج دوم منجر هم به جنگ بر سر مذهب که حضور کسری تو هر دو طرف ماجرا چشمگیره!
فارغ از اینکه چقدر این رفتار نوشین روان با عدالت مطابقت داره، متن شاهنامه خواننده ی ایرانی مسلمان رو دچار یه چالش عمیق بین دین الانش و دین زردهشتی که پادشاهانش اصرار بر اون داشتن می کنه! "البته این چالش به معنی صدق یا کذب هیچ کدوم از طرفین نیست"  عمق چالش وقتی مشخص میشه که ایرانیان از هجو مسیح به عنوان آخرین پیامبر ادیان ابراهیمی هیچ گونه ابایی ندارند و حتی در مقابل این عقیده در مشکلات و سختی هاشون یزدان رو مورد خطاب قرار میدن و  خود رو صاحب فرّه ایزدی می دونن و با همین عقیده پا در عرصه های مختلف میذارن و جالب اینجاست که در اکثر موارد پیروز هم میشن! "تا زمان پادشاهی نوشین روان" این پیروز شدن یزدان زردهشتی ایرانی در مقابل یزدان ادیان ابراهیمی در شاهنامه بسیار حائز اهمیت و بررسی است.

پ.ن
بعد از دیدن این شکست ها و پیروزها بدون اینکه بدونیم هر کسی به چه چیزی ایمان داره، متوجه  میشیم که تنها چیزی که مهم نیست دین شماست و مهم تر از نوع دین، شدت و حدت اعتماد و اعتقاد شما به باورهایی  هستش که به خاطرش حاضرید  جانتون رو فدا کنین. و گزاره ی دردناکی که این وسط شکل می گیره اینه که به طور قطع هر ملتی که دچار باورها و عقاید سست شده باشن هیچ وقت راهی برای رسیدن به موفقیت ندارن." یادمون نره نوع باور شما مهم نیست بلکه درصد اعتقاد شما به باورهاتونه  که می تونه از شما یک ابرانسان بسازه "

امیدوارم تونسته باشم اونچه که ذهنم رو درگیر کرده رو به درستی بیان کنم.


می خواستم توصیه کنم که حتما بخونینش ولی الان که تموم شده سرم درد گرفته، شدیدا و عمیقا به خاطر احوالات بلقیس ناراحت هستم! گوربابای محمود و هدایتعلی و بقیه ی شخصیت های داستان
به نظرم یکی از بدترین کارهایی که یه نویسنده می تونه انجام بده اینه که آخر داستان رو باز بذاره، یه جوری تمومش کنه که اون خواننده تا آخر عمرش به اون شخصیت فکر کنه

به طور کلی حال و هوای دارالمجانین رو دوس داشتم، خیلی از واژه ها و اصطلاحاتی که ما در طول روز استفاده می کنیم رو می تونین تو این کتاب بخونین "تیکه هایی که آدم فکر می کنه تازه باب شده ولی اینجوریا هم نیست" حتی خیلی از متنایی که این روزا می خونیم یه جورایی کپی برداری از همین سبک نگارشه" دیگه اسم نبرم که ناراحت نشن یه وقت" تلفیقی از جدی و شوخی برای زدن حرفایی که هر گوشی تحمل شنیدنش رو نداره و خیلی اوقات هم برای نویسنده اش دردسرساز میشه

□ □

جمااده تو این کتاب به بررسی آدم ها و کاراشون پرداخته، و یه جورایی می خواد بگه همه ی آدما دیونه هستن و خودشون خبر ندارن، حتی خیلی از کارهایی که ما انجام میدیم و باهاشون می خوایم اثبات کنیم که آدم عاقلی هستیم دلیل به عاقل بودن نیست، مثل محاسبات، نوشتن، رقص یا آواز خوندن یا هر کار دیگه ای که به صورت حرفه ای یا آماتور انجام میدیم هیچ کدومش نمی تونه دلیل به عاقل بودن باشه و تو موقعیتش که قرار بگیری همین کارا می تونه از یه جهتی شبیه به کارای دیونه ها باشه و  یه سوالی رو آخر کتاب مطرح می کنه که واقعا انجام دادن چه کاری دلالت بر عاقل بودن انسان ها می کنه؟ دنیا یه دیونه خونه است که سبک و سیاق دیونه هاش متفاوته! و راهکار آسایش انسان رو هم سادگی و بی آلایشی می دونه و بهترین کار رو هم خوابیدن معرفی می کنه

□ □ □

به نظر من شاید دارالمجانین به صورت مشخص و واضحی به سحر و جادو و دعانویسی می توپه و مسخره اش می کنه و تو خیلی ا
ز موارد محمود رو سر همین قضیه یا شاه باجی در می ندازه و با هم جر و بحث می کنن، و یه جورایی جدال بین سنت و مدرنتیه رو به رخ می کشه ولی از اونطرف خیلی زیرپوستی هذیان گویی های دکتر همایون و عاقبتش که گم و گور شد و اون حال دلبستگیش به دریا هم مورد نقد قرار میده، و یه جورایی طب قدیم و جدید رو به یه چوب میزنه!

□ □ □ □

به طور دقیق جماداه به هیچ امر ثابتی مقید نیست و از پایه زیرآب کلیه بنیان های فکری رو میزنه! و به جهان یه نگاه وارونه داره. و طعنه ای هم به افرادی مثل "بوف کور" که فکر می کنن خیلی خاص و جذاب هستن میزنه و میگه فکر نکین فقط خودتون آدمای خاص و دارای فکرای پیچیده هستین، دنیا یه دیونه خونه ی بی سر و ته و بی انتهاست که یکی مثل تو توش گمی!


یکی از مباحث پیچیده تو فلسفه، بحث خیر و شر هستش! البته همونقدر که پیچیده است جذاب هم هست! من می خوام امروز از استدلالی که ارسطو تو بحث خیر و شر آورده استفاده کنم برای تببین و پاسخ دادن یک مساله که خیلی ها نسبت بهش  سردرگمن و گیج شدن! شاید بتونه کمکی باشه برای رهایی از این ابهام ذهنی و بتونه پاسخگوی سوالتون باشه.
ارسطو میگه جهان هستی و تمام اموری که ما باهاش مواجه هستیم از این پنج مورد خارج نیست
۱- موجوداتی که خیر محض اند و هیچ شریّتی در آن ها وجود ندارد
۲- موجوداتی که دارای خیر کثیرند و شرّ آن ها کم است
۳- موجوداتی که دارای شرّ کثیرند و خیر آن ها کم است
۴- موجوداتی که خیر و شرّ در آن ها مساوی است
۵- موجوداتی که شرّ مطلق اند و هیچ خیری در آن ها نیست
بنابر نظر جناب ارسطو گروه سوم، چهارم و پنجم اصلا قابلیت موجودیت تو عالم رو ندارن! چون با حکمت خداوند سازگاری نداره! من اینجا از همین مبنا استفاده می کنم و میگم واقعا ما هئیتی داریم که همه چیزش بد باشه؟ که صد در صد شر باشه یا خیر و شرش برابر باشه یا حتی شر بودنش به خیر بودنش غلبه کنه؟ من که هیچ وقت ندیدم و اونقدر بعضی از هیئتی ها مخصوصا پیرغلاماهو سینه سوخته هاشون با صفا و باحالن که آدم دوس داری برای همینا بمیره چه برسه برای امام حسین علیه السلام
می مونه دو مورد دیگه که اولی و دومیه! اگه از من سوال بپرسن تو نظرت راجع به هیئت و عزاداری چیه به طور حتم تو گروه اول قرارش میدم، به نظر من هیئت رفتن خیر محض!
دلیل زیاد دارم براش و اصلا هم نمی خوام به هیئت نگاه معنوی داشته باشم‌، که بخوام از این جهت بررسیش کنم! می خوام خود هیئت رفتن و برگزاری انواع این مجالس رو بررسی کنم
ساده ترین و دم دستی ترین مواردی که به ذهن من میاد ایناس
¤ کسی که پای روضه میشینه اولین چیزی که یاد می گیره درس آزادگیه! یاد می گیره زیر بار حرف زور و ناحق نره! حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش تموم بشه! و چه ارزشی بالاتر از این در جهان هستی وجود داره؟
¤ یا دور هم جمع شدن که اصلا یکی از معانی هیئت همینه، این جمع می تونه شامل #اعضای_یه_خانواده باشه، جمع شدن اهالی یه شهر یا روستا که ممکنه در طول سال فرصت دیدن همدیگه رو نداشته باشن بالاترین برکت و خیره، تا از حال هم با خبر شدنشون، اشک ریختنشون، به موعظه گوش کردنشون و آخرشم شامی رو که هر کسی می خواست تو خونه ی خودش با همون هزینه نوش جان کنه میشینن دور هم می خورن"از این هئیت های فامیلی تا دلتون بخواد هست و خیلی هم قشنگ و خوبه" یا نه #جوونای_یه_محل هستن که همین برپا کردن تکیه و هیئت باعث شکل گیری رفاقتای چندین و چند ساله میشه،

هر هیئتی هم شیوه ی خاص خودشو  برای عزاداری داره، گاهی تو یه هیئت فقط روضه خونده میشه، گاهی فقط سخنرانی هستش، و گاهی تلفیق روضه خوانی و ی هستش! کلا سبک و سیاق عزاداری از یه محل تا یه محل دیگه یا یه شهر با شهر دیگه فرق داره و آداب و رسوم خودشو مطابق با مدل فرهنگی ها متفاوت فرق داره
¤ پذیرایی تو هئیت ها! یکی از قشنگ ترین و بهترین کارایی که هیئتی ها انجام میدن اطعام دادنه! از هر قشری که باشی فقیر یا ثروتمند نه تنها منتی بابت این اطعام وجود نداره بلکه کلی هم مورد احترام هم قرار می گیری، انصافا هم عطر و بو و مزه ی غذایی که تو هیئت طبخ میشه با همه ی طعمای دنیا فرق داره
از این دست خوبی ها زیاد دارن هیئت ها!
من فرع و اصل عزاداری اباعبدالله رو قشنگ و خوب و خیر می بینم حالا اگه عده ای یه سری مثال یا بدی هایی هم شاهد بیارن و بگن اگه اینطوری باشه یا اونطور باشه یهتره خب می گم حرف شما هم قبول ولی بازم عزیز دل اینی که میگی مشمول گروه دوم قرار میشه! کدوم آدم عاقلی به خاطر چهار تا به ظاهر بدی از خیرکثیر خودشو محروم می کنه؟

¤ یکی از موارد بسیار جذاب عزاداری برای اباعبدالله مساله ی نجات  " salvation " هستش که یه مبحث درون دینیه و خیلی نزدیک به عقاید مسیحیته! و برمی گرده به مصلوب شدن حضرت مسیح! اینکه شما با اشک ریخت و عزاداری و یا تباکی برای حسین علیه السلام حس خوب پاک شدن و رستگاری بهت دست میده، عجیب ترین اثر بخشی روحی رو برای هر انسانی می تونه رقم بزنه! خیلی کم پیش میاد شما با انسانی مواجهه شی که به طور کلی خدا رو از زندگی خودش حذف کرده، آدما همیشه با نگاه کردن به هستی ، حضور خدا رو حس می کنن تو زندگیشون، خب پس خیلی مهمه که شما یه منبع سرشار از انرژی داشته باشی که با اون به آرامش و قرار برسی، اینکه حس کنی هنوز به تو توجه ندارن! و همه ی وجودت رو شر ندونی و خودت یه پاکباخته حساب نکنی و از منجلاب تباهی و سیاهی خودتو بیرون بکشی و چند روز از روزهای عمرت رو در سال خرج قدم گذاشتن تو راه خیر و خوب کنی

¤ تراژیک بودن حادثه ی عاشورا در اعلی درجه ی خودش یکی از علل ماندگاری عزاداریه، و اینکه هیچ وقت نمی تونی فراموشش کنی و شنیدنش شما رو زجر میده، شما اگه ذهنتون رو از کلیشه ای به نام دین رها کنین، و حادثه ی روز عاشورا رو بررسی کنین، بدون هر گونه پیش زمینه ی ذهنی ناخودآگاه اشک می ریزین، دقیقا مثل دیدن هر فیلم یا خوندن شعر یا موسیقی غم انگیزی! و البته نباید از این نکته غافل بشیم که حادثه ی عاشورا و کیفیت به شهادت رسیدن اباعبدالله و مصائبی که خانواده ی امام حسین متحمل شدن هیچ مشابهی داخلی و خارجی ای نداره، حتی سوگ سیاوش که از افسانه های ایرانیه با همه ی غم انگیزیش یک صدم حادثه ی عاشور‌ا هم نیست!

¤ دوس دارم اینجا به این نکته هم اشاره کنم که خیلی ها میگن چرا هر سال این اتفاق و عزاداری رو تکرار می کنین و چرا تمومش نمی کنین، این حرف خیلی غیر منطقیه! دقیقا مثل این می مونه که شما به کارگردانای دنیا بگین از فلان فیلم درباره ی اساطیر و خدایان یونانی توسط  فلان کارگردان ساخته شده، شما دیگه بی خیال شو ، نساز، مطمئنا کارگردانی که کارش رو بلد باشه و بخواد اثر ماندگاری از خودش به جا بیاره یه پوزخند میزنه و میگه اتفاقا می خوام همینو بسازم تا ببینین من چقدر می تونم حرفه ای تر عمل کنم، چون می خواد تو عالم جاودانه باشه، حادثه ی عاشورا هم دقیقا همینه، اینکه این همه مردم ایران و جهان که خودشون رو وقف امام حسین کردم به خاطر عظمت ، شکوه و بزرگی تشخصی هستش که تو نهضت حسینی وجود داره، پس تو رو خدا منطقی باشیم، من واقعا بعضی حرفا رو کل می شنوم به جد به شعور گوینده ی اون فرد و وجود اندک عقلی در وجودش شک می کنم

¤ در آخر هم به این نکته اشاره کنم که مداحی کردن برای اباعبدالله و اهل بیت علیهم السلام از سخت ترین کارای دنیاست، هر چی هم دنیا جلوتر بره این کار سخت تر میشه، و حتی یه روزی ممکنه به طور کلی ساختار عزاداری تغییر پیدا کنه، دقیقا همدن روزی که شخصیت آدما میشه IDشون و شاید دیگه خیلی کم آدمایی از خونه پاشونو بذارن بیرون! یه جهان دیجیتال محض که همه ی اتفاقاشم صفر و یکیه!
فعلا تو حال و روز الانمون، باید واقع بین باشیم که مداحی هم فارغ از مساله ی معنویش یه هنر خیلی خیلی حساس و دقیقیه! که البته مداحای قدیمی این رو خیلی بیشتر رعایت می کنن چون بیشتر از مداحی های الان که روی ملودی و آهنگ خونده روی دستگاه خونده می شد! البته همین الانشم کسی نمی تونه رو روضه رو روی آهنگ بخونه، و باید بدونیم که روضه خوندن کلا با شور خوندن، واحد خوندن ، زمینه خوندن و عامیانه اش ی متفاوته! اصولا کسی موقع ی گریه نمی کنه و هدفشم گریه نیست ولی ممکنه اتفاق بیفته ولی روضه خوان با تلاش خودش برای یادگیری فنون مختلف از جمله دستگاهای آوازی و انتخاب شعرهای مناسب، صداسازی و حتی داشتن قدرت نمایش و برکتی که امام حسین به صداشو نفسش عنایت می کنه توانایی این رو پیدا می کنه که اصطلاحا اشک مستمع رو در بیاره! و این اصلا اتفاق بدی نیست، چون مخاطبی که تو جلسه حضور داره دقیقا اومده گریه کنه برای مصیبتی که داغش داره دلشو آتیش میزنه

¤ به اینم توجه کنین که خیلی از مداحا مخصوصا محلی ها بابت مداحی کردن پولی دریافت نمی کنن،  و خیلی هاشونم صداهای خوب و دلنشینی دارن اونم با میکروفن ها ، باندا و اکوهایی که اصلا اصولی تنظیم نشده که با توجه به قدرت صداشون و زنده اجرا کردنشون اگه یه آلبوم میدادن بیرون "مثل اکثر بندهایی که الان مد شده" حتما می تونستن پولی خوبی به جیب بزنن! "اینو گفتم که بدونین برای اکثر مداحا اصلا بحث پول مطرح نیست"

اما اون مداحی که معروفه، و مخاطب زیادی هم داره و اتفاقا خود مخاطب این توقع رو ایجاد کرده که هر سال شعر جدیدی براش خونده بشه، و دقیقا هیچ پولی هم بابت شرکت تو این جلسه پرداخت نمی کنه واقعا اگه یه نفر پیدا شه و به این مدل مداحا صله بده که این صله دادن هم سیره ی اهل بیت و همه ی اماما بوده، واقعا کار اشتباهیه؟ یعنی با این حرف می خوایم بگیم ما از امامای معصوم هم بیشتر می فهمیم آیا؟

¤ سرتونو درد آوردم ، ممنون که تا آخرش خوندی  دلت آروم


کلاسو، شکل کارو، من خوبم تو بدیو، این حرفا رو بذارین کنار سر جدتون

یه کم بنویسین‌ پوکیدم‌ از شدت بی حوصلگی، تماس گرفتم بیاد آنتن نصب کنه میگه دو تومن میشه

گفتم نه متشکراااااتم‌ چقدر گرون شده همه چیز خب :)))))))) :(((((((((((((((((

کسی هست اینجا به صورت کامنتی، مثل گذشته حرف بزنیم راجع به اعتراضات این روزا 

هر حرفی داری تو کامنت بنویس و مدام رفرش کن


بیگانه، کوششی است در جهت کشف نفس الامر!  و به وضوح جنگی است علیه قانون، عرف و شرع!
بر ضد قانون آنجا که حکم اعدام مرسو مورد تمسخر کامو ‌ قرار می گیرد با این مضمون، به نام ملت فرانسه، گویی اگر این محاکمه در شرایط اقلیمی‌ دیگری صورت می گرفت حکم قاضی نیز می توانست متفاوت باشد، یا آنجا که با تمسخر می گوید این حکم توسط کسانی صادر شده است که زیرشلواریشان‌ را عوض می کنند و ضعف بشری را در صدور حکم نمایان می کند.

بر ضد عرف آنجا که مرسو هیچ یک از عادات مرسوم برای مراسم خاکسپاری مادرش را انجام نمی دهد، و حتی روز بعد از خاکسپاری با دوست قدیمی اش به سینما می رود برای دیدن یک فیلم خنده دار

بر ضد شرع آنجا که با کشیش دست به یقه می شود، و تمام تلاش کشیش را برای بازگرداندن مرسو‌ به پذیرش وجود خدا با خاک یکسان می کند.

کامو بدون اینکه دچار استعاره یا جملات کنایه آمیز شود، بدون هیچ پرده پوشی به وضوح هر چه تمام تر در بیگانه به مخالفت با موارد فوق می پردازد اما نکته ای که بسیار مهم تر از این ضدیت می باشد، شخصیت پردازی منفعل مرسو‌ است، نسبت به تمام اتفاقاتی که در طول روز انجام می دهد یا برایش پیش می آید، از دوستی با ماری گرفته تا پیشنهاد کار در فرانسه و ارتقای شغلی اش. و نکته ی پیچیده تر ادعای کامو‌ نسبت به احوال و رفتار مرسو است که تمام این ها را ناشی از یک اطمینان خاطر و اتقان عملی برمی شمرد، آنجا که در طعنه به عقاید کشیش می گوید: "چقدر از خودش مطمئن بود، نیست. با وجود این هیچ یک از یقین های او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به اینکه زنده است. چون مثل یک مرده می زیست. درست از که من چیزی در دست نداشتم اما اقلاً از خودم مطمئن بود" اما این ادعای اطمینان دقیقا خلاف تمام حالات روحی مرسو‌ بود. دقیقا از نظر من مرسو‌ تنها چیزی که نداشت اطمینان بود. بی قیدی، بی حسی، یک انسان بدون هر گونه روحیه ی ارزشگذاری مثبت یا منفی نسبت به اتفاقات و حوادثی که پیش می آید.
حتی می توان گفت خنثی بودن مرسو از او یک شخصیت ویژه ساخته بود تا آنجا که ماری به همین جهت دلباخته ی او شده بود و با آن کنار آمده بود.

البته کامو تلاش کرد تا از مرسو‌ یک شخصیت دوست داشتنی بسازد با توجه به همین روحیه ی بی تفاوتی،  آنجا که به همسایه ی پیرش‌ که دچار بیماری پوستی‌ شده بود و هر کسی حاضر به معاشرت با او نبود کمک کرد و حتی او را به خانه اش دعوت کرد و همسایه ی دیگرش ریمون‌ که شهره به ی بود ولی این اتهام برای او اهمیتی نداشت و به قول ریمون‌ که گفته بود انبار دار است اکتفا کرده بود.
اما این شخصیت مهربان نمی تواند الگوی خوبی باشد برای همه گیر شدن، یک تزل‌ روحی در وجود مرسو‌ وجود دارد که او را از خواننده دور می کند آن هم نوع رفتار مرسو‌ نسبت به مرد عربی است که ملیون او رابطه داشته است، کشتن بی دلیل یک برادر که به پشتیبانی از خواهرش به ملیون حمله کرده بود توسط مرسو، آن هم با شلیک پنج گلوله!

به نظرم فعل بدون دلیل مرسو‌ در کشتن یک برادر انتقام گیرنده، و عدم پاسخ صحیح مرسو‌ در دادگاه نسبت به این قتل و شلیک پنج گلوله، همان سوالی است که کامو نتوانسته‌ پاسخ مناسبی به آن بدهد. و هم خود و هم خواننده را دچار یک سردرگمی کرده است با توجه به ضدیتش‌ با تمام امور نظم بخش به افعال انسانی در یک نگاه کارکردگرایانه.


تو رفته ای و عده ای ناچیز می خندند
جای تسلی دادنم یکریز می خندند

حالی برای گریه کردن نیست، این مردم
حتی به اشک چشم هایم نیز می خندند

جای تاسف دارد اما هم وطن هایم
حتی به سرمای تن پاییز می خندند

دلتنگی ام را شهر با این وسعتش افزود
اینجا گروهی مصلحت آمیز می خندند

شَغاد‌ها شادند، این تکرار تاریخ است
این نابرادرها اسف انگیز می خندند

خوارزمشاهی‌ ها فقط در فکر تسلیم‌ اند
با دشمن خونی ما چنگیز می خندند

قاسم سلیمانی! عزیز ملت ایران
تو رفته ای و عده ای ناچیز می خندند


تو رفته ای و عده ای ناچیز می خندند
جای تسلی دادنم یکریز می خندند

حالی برای گریه کردن نیست، این مردم
حتی به اشک جانگدازم نیز می خندند

جای تاسف دارد اما هم وطن هایم
حتی به سرمای تن پاییز می خندند

دلتنگی ام را شهر با این وسعتش افزود
اینجا گروهی مصلحت آمیز می خندند

رستم زمین افتاد این تکرار تاریخ است
این نابرادرها اسف انگیز می خندند

خوارزمشاهی‌ ها فقط در فکر تسلیم‌ اند
با دشمن خونی ما چنگیز می خندند

قاسم سلیمانی! عزیز ملت ایران
تو رفته ای و عده ای ناچیز می خندند


بوکفسکی می تونه برای خیلیا‌ شخصیت جالبی داشته، ساده، صمیمی، هیجان انگیز، راحت، و یه سری چیزای دیگه که نمیشه نوشت، در حقیقت اونارو فقط خود بوکفسکی می تونه علنی بگه و بنویسه، بابت این راحت نویسی منم ازش خوشم میاد! 

عامد پسند بوکفسکی جز اون دسته کتابایی‌ که اکثر کتابخونا‌ سراغش میرن، بس که اینور و اونور باهاش برخورد می کنن و حتی اگه دلشونم‌ نخواد بخونن‌ توو مسیر خوندنش‌ قرار می گیرن

نمی تونم بگم عامه پسند دنبال یه هدف خاصی برای انتقال مفهوم بوده باشه ولی به صورت مداوم‌ مفاهیمی رو که نویسنده باهاشون درگیر هست رو با شما در میون‌ میذاره، می خوام بگم همون ساده بودن نویسنده اینجا هم خودش رو نشون میده، لایه ی پنهانی وجود نداره، کارآگاهی که تا دیروز‌ تو محل کارش مگس می کشت به یک آن درگیر مسائلی میشه که باید حل و فصلشون کنه، این کارآگاه که اسمش بلانه، حال و هوای خاصی داره که می تونه شما رو با خودش همراه کنه، خیلی جالبه که‌ بدونین‌ این کارآگاه به ساده ترین شکل ممکن سوالات و گره‌ ها رو حل‌ می کنه مثل اتفاقی که بین سلین و خانوم مرگ افتاد 

بوکفسکی تو موارد مختلف نسبت به  دنیای پر از وحشت و ضد انسانی بیرون واکنش نشون میده و بارها به حقوق شش دلاری خودش و حقوق های سرسام آور پزشکان، وکلا به صورت قانونی و درآمدهای نامشروع گروه های مافیایی اشاره می کنه و بهش می تازه 

بوکفسکی در عامه پسند دنیا رو بسیار زشت می بینه، آدم ها رو بسیار نادان، زندگی ها رو خسته کننده، حتی به تلویزیون اشاره می کنه که یه مشت آدم احمق که شاید مشهور هم باشن توش حال آدمی که بد هستش رو بدتر می کنن،و به این مساله طعنه میزنه که حکومت ها معمولا افرادی رو به خدمت می گیرن که در مسیر منافع خودشون باشن، نخبه هایی‌ که می تونن تاثیرگذار باشن هیچ وقت جایی تو رسانه های عمومی و حاکمیت ندارن

بیرحمانه است که راجع به بوکفسکی بنویسم ولی اشاره ای به فضای جنسی حاکم بر عامه پسند نکنم، بوکفسکی خیلی اروتیک می نویسه، خیلی هم راحت، میشه گفت تو عامه پسند خیلی هم مراعات کرده، با این حال وصف هاش از حالت ها و اندام های نه شخصیت ها بسیار شیرین و هیجان انگیزه! و در مواردی به این حس و حال جنسی هم طعنه میزنه مثل اونجایی که میگه این خانوم هم مثل بقیه محتویات‌ شکمش پر از روده و کثافت و داخل بینیش‌ پر از مو، و سوال می پرسه از خودش که چرا بهش علاقه مند شده، چالشی که می تونه برای همه ی آدم های روی زمین وجود داشته 

ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که تاریخ آخرین باری که بلان، کاراگاه‌ داستان با زنی‌ کرده نامشخصه‌ و بلان‌ این آدم افسرده که سه بار ازدواج کرده و سه بار طلاق گرفته و خودش رو درگیر کارش‌ کرده تو این درگیری می تونه روایت کننده  و نماد  انسان هایی باشه که اصل و فرع زندگی رو بهم زدن، اینکه آدمی کار می کنه تا به رفاه، آسایش و لذت برسه ولی اونقدر درگیر مشغله های روزمره میشه که حتی از برطرف کردن نیاز های اولیه ی جسمی و جنسیش‌ هم غافل میشه 

عامه پسند کتاب خوبیه ولی شگفت انگیز نیست، بیشتر برای افرادی که کمتر نسبت به مسائل دور و برسون توجه دارن می تونه مبنای تغییر سبک زندگی باشه، توجه کردن به نکاتی که تا دیروز به سادگی از کنارش رد میشدن

کتاب در موارد متعدد به دین‌ که در جوامع غربی مسیحیت و کلیسا هست طعنه میزنه و علاقهمندیش رو به بودا نشون میده 

علی رسولان / دوم فروردین ۱۳۹۹  / تهران 


بوکفسکی می تونه برای خیلیا‌ شخصیت جالبی داشته، ساده، صمیمی، هیجان انگیز، راحت، و یه سری چیزای دیگه که نمیشه نوشت، در حقیقت اونارو فقط خود بوکفسکی می تونه علنی بگه و بنویسه، بابت این راحت نویسی منم ازش خوشم میاد! 

عامد پسند بوکفسکی جز اون دسته کتابایی‌ که اکثر کتابخونا‌ سراغش میرن، بس که اینور و اونور باهاش برخورد می کنن و حتی اگه دلشونم‌ نخواد بخونن‌ توو مسیر خوندنش‌ قرار می گیرن

نمی تونم بگم عامه پسند دنبال یه هدف خاصی برای انتقال مفهوم بوده باشه ولی به صورت مداوم‌ مفاهیمی رو که نویسنده باهاشون درگیر هست رو با شما در میون‌ میذاره، می خوام بگم همون ساده بودن نویسنده اینجا هم خودش رو نشون میده، لایه ی پنهانی وجود نداره، کارآگاهی که تا دیروز‌ تو محل کارش مگس می کشت به یک آن درگیر مسائلی میشه که باید حل و فصلشون کنه، این کارآگاه که اسمش بلانه، حال و هوای خاصی داره که می تونه شما رو با خودش همراه کنه، خیلی جالبه که‌ بدونین‌ این کارآگاه به ساده ترین شکل ممکن سوالات و گره‌ ها رو حل‌ می کنه مثل اتفاقی که بین سلین و خانوم مرگ افتاد 

بوکفسکی تو موارد مختلف نسبت به  دنیای پر از وحشت و ضد انسانی بیرون واکنش نشون میده و بارها به حقوق شش دلاری خودش و حقوق های سرسام آور پزشکان، وکلا به صورت قانونی و درآمدهای نامشروع گروه های مافیایی اشاره می کنه و بهش می تازه 

بوکفسکی در عامه پسند دنیا رو بسیار زشت می بینه، آدم ها رو بسیار نادان، زندگی ها رو خسته کننده، حتی به تلویزیون اشاره می کنه که یه مشت آدم احمق که شاید مشهور هم باشن توش حال آدمی که بد هستش رو بدتر می کنن،و به این مساله طعنه میزنه که حکومت ها معمولا افرادی رو به خدمت می گیرن که در مسیر منافع خودشون باشن، نخبه هایی‌ که می تونن تاثیرگذار باشن هیچ وقت جایی تو رسانه های عمومی و حاکمیت ندارن

بیرحمانه است که راجع به بوکفسکی بنویسم ولی اشاره ای به فضای جنسی حاکم بر عامه پسند نکنم، بوکفسکی خیلی اروتیک می نویسه، خیلی هم راحت، میشه گفت تو عامه پسند خیلی هم مراعات کرده، با این حال وصف هاش از حالت ها و اندام های نه شخصیت ها بسیار شیرین و هیجان انگیزه! و در مواردی به این حس و حال جنسی هم طعنه میزنه مثل اونجایی که میگه این خانوم هم مثل بقیه محتویات‌ شکمش پر از روده و کثافت و داخل بینیش‌ پر از مو، و سوال می پرسه از خودش که چرا بهش علاقه مند شده، چالشی که می تونه برای همه ی آدم های روی زمین وجود داشته 

ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که تاریخ آخرین باری که بلان، کاراگاه‌ داستان با زنی‌ کرده نامشخصه‌ و بلان‌ این آدم افسرده که سه بار ازدواج کرده و سه بار طلاق گرفته و خودش رو درگیر کارش‌ کرده تو این درگیری می تونه روایت کننده  و نماد  انسان هایی باشه که اصل و فرع زندگی رو بهم زدن، اینکه آدمی کار می کنه تا به رفاه، آسایش و لذت برسه ولی اونقدر درگیر مشغله های روزمره میشه که حتی از برطرف کردن نیاز های اولیه ی جسمی و جنسیش‌ هم غافل میشه 

عامه پسند کتاب خوبیه ولی شگفت انگیز نیست، بیشتر برای افرادی که کمتر نسبت به مسائل دور و برسون توجه دارن می تونه مبنای تغییر سبک زندگی باشه، توجه کردن به نکاتی که تا دیروز به سادگی از کنارش رد میشدن

کتاب در موارد متعدد به دین‌ که در جوامع غربی مسیحیت و کلیسا هست طعنه میزنه و علاقهمندیش رو به بودا نشون میده 

علی رسولان / دوم فروردین ۱۳۹۹  / تهران 


مانده ام بر سر دوراهی ها
نسبتم با تو، با خدا با خود؟
بندگی، زندگی، هوس یا عشق؟
دل سپردن به تو، خدا یا خود؟
.
ماهِ اردیبهشت ماهِ من است
ماهِ کشتار جمعی گل ها
ماهِ بدیمن قیصر و قمصر
از تولد. بَدَم. خودم با خود
.
درد من را کسی نمی فهمد
هیچ کس جز تو که خودِ دردی
هدف من یکی شدن با توست
شده ام غرق خودخوری ها خود
.
پشت پا می زنم به حیثی یَ تَم
پشت پا به خودی که بی خود بود
شده ام ضد آنچه که بودم
بعد از این، بیشتر توام تا خود
.
با تو خوشبخت و شاد خواهم بود
بی تو یک فرد دست و پا بسته
تو گرا را بده، خودت برگرد
کارها می شود محیّا خود
.
شک ندارم که بی تو می میرم
آرزوها! به مرگ محکوم اند
پس تعلل نکن که فرصت نیست
نه ندارم خبر که فردا. خود
. □
چه کنم با جنازه ات حالا
چه کنم با خودم که مثل تو شد
رسم دنیا همیشه این بوده
می کُشد تا ابد خودی را خود
.
©علی رسولان
#غزلانه
#شاعرانه
#هستی
#خدا
#شک
#یقین
#نگار
#عشق
#زشت
#زیبا
#احساسی
#ادبیات
#اردیبعشق
#اردیبهشت
#کتاب
#بهار
#گوجه_سبز
#گلابی_جنگلی
#دوستی
#دختر
#پسر
#قیصر_امین_پور
#قیصر
#علی_رسولان
@alirasoolan
#alirasolan


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها